مه زیر قله کوهها پنهان میماند و تودههای برف به سمت دره سرازیر میشود و باد سرد طوری بیرحمانه میوزد تا پسرهایی که سهمیه دوبار در روز شیرخوارگان را حمل میکنند، با انگشتانی سرد و بیرمق، داخل راهروها رفت و آمد کنند.
جری میگفت: وقتایی که سینی غذای بچههای مریض رومیبریم، صورتمون یخ میزنه چون نمیشه با دست اونو بپوشونیم. البته برخلاف بقیه بچهها من دستکش دارم.
دوباره اضافه کرد: من اواخر بهار رو دوست دارم چون بیشه پر از گل میشه؛ مثل یک فرش بزرگ رنگی و لطافت بادهایی که درختان کاج رو به حرکت در میآره، درختهای همیشه سبزرو.
گفت: و زیباتر وقتیه که درختای غار گل میکنه؛ گلهای بنفش و سفید رنگ.
من در فصل پاییز آنجا بودم. برای به سرانجام رساندن نوشتههایم نیاز به آرامش و تنهایی داشتم. میخواستم ریشه بیماری طولانی مالاریایی که ناشی از اقامت در مناطق گرمسیری بود را از تنم بیرون کنم. همچنین شوق دیدن رنگهای پائیزی درختان آن ناحیه را داشتم و همه اینها را در زندگی در اتاقکی یافته بودم که متعلق به یتیمخانه بود و در نیم مایلی آن قرار داشت؛ از مسئولان آنجا خواستم که یکی از پسرها بیاید و در تهیه هیزم بخاری کمکم کند. روزهای اول هوا نسبتا گرم بود و چوب هایی را که میخواستم انتخاب کردم ولی از آمدن کمک خبری نشد و موضوع از یادم رفت تا غروب روزی که از پشت میز تحریرم پسر بچهای را دیدم که بدون هیچ سر و صدایی کنار سگم ایستاده است.به نظر 12 ساله میرسید اما ریز اندام و نحیف. پابرهنه بود و لباسی کهنه و نخ نما به تن داشت.
او گفت: برای بریدن چوبها اومدم.
جواب دادم: ولی من قبلا یکی رو از یتیمخانه خبر کردهام.
- خب، من همان پسرم دیگه...
- ولی تو خیلی کوچولویی.
- واسه چوب بریدن قد و قواره مهم نیست. شاید خیلی از بزرگترها هم از پسش بر نیان اما من خیلی وقته توی یتیمخانه اینکار رو انجام میدم.
- خیلی خب، تبر آنجاست. برو تا ببینم چهکار میکنی.
در را بستم و به نوشتن مشغول شدم. ابتدا صدای کشیده شدن الوار روی زمین اذیتم میکرد؛ بعد شروع به بریدن چوبها کرد و به تدریج صداها منظمتر شد و مثل صدای باران که به آن عادت میکنیم آن را از یاد بردم. به گمانم یک ساعت و نیم گذشت تا اینکه صدای قدمهایش را روی پاگرد کلبه شنیدم. خورشید از پس بلندترین تپهها و کوهها میتابید و دره را به رنگ بنفش در آورده بود.
پسر گفت: باید برم. میتونم فردا بازم بیام...
با اینکه همچنان در فکر تعویض او با پسر بزرگتری بودم جواب دادم: کمی صبر کن تا دستمزدت رو بدم. ساعتی 10 سنت خوبه دیگه؟
با هم از کلبه بیرون آمدیم. حجم زیادی از الوار روی هم تلنبار شده بود؛ شاخههای گیلاس و کندههای سنگین کاج و درختان دیگر. با تعجب زیاد گفتم: اما تو خیلی بیشتر از حدت کار کردی. واقعا پشته بزرگیه!
برای اولینبار با دقت به چهرهاش نگاه میکردم. موهاش همرنگ پوشال ذرت و چشم هایش شبیه آسمان کوهستان به هنگام بارش باران بود با سایهای از آبی اقیانوس. همانطور که حرف میزدیم، نوری روی صورتش پخش شد. گویی خورشید آخرین منزلگاهاش را در کوهستان یافته باشد. 25سنت به او دادم و گفتم: «ممنون، ممکنه فردا هم بیای؟».
نگاهی به من و سکه انداخت. به نظر رسید میخواهد حرفی بزند ولی چیزی نگفت و رفت. صبح فردا نیمه بیدار و نیمه خواب صدای خرد کردن چوبها را شنیدم. وقتی از رختخواب بیرون آمدم که رفته بود و پشته بزرگی از هیزم کنار دیوار کلبه چیده شده بود. بعد از مدرسه دوباره آمد و تا غروب کار کرد و برگشت. اسمش جری بود و 12 سال داشت و از 4 سالگی در یتیمخانه بود. چهره 14 سالگی اش مقابلم مجسم شد با همان چشمان آبی و همان اندوه و تنهایی و هیچ کلمهای به ذهنم نرسید. یک روز دسته تبر شکست. جری گفت آن را برای تعمیر به یتیمخانه میبرد. وقتی به او پول دادم امتناع کرد و گفت: خودم شکستم و خودم پولش رو میدم. از بیدقتیام بود.
به او گفتم شاید کسی مقصر نباشد و ایراد از چوب دسته باشد، باید سراغ فروشنده تبر رفت. تنها با این راه بود که پول را قبول میکرد. بعدها کارهای غیر ضروری دیگری نیز برایم انجام داد؛ کارهایی که بیشتر از روی دلسوزی بود و سعی میکرد به نوعی ابراز محبت کند؛ کارهایی که شاید قبلا نکرده بود؛ مثلا جایی برای خشک شدن الوار مرطوب کنار بخاری در نظر گرفت تا هنگام سرما، همیشه چوب، آماده سوخت باشد و سنگچینهای شل و لق ورودی کلبه را هم تعمیر کرد. وقتی در جواب کارهایی که انجام میداد، شکلات و یا میوهای تعارفش میکردم، فقط مؤدبانه نگاهی به من میکرد و در عمق چشم هایش نوعی قدردانی و احساس شعف خاصی موج میزد. به بهانههای ساده میآمد و کنارم مینشست و نمی توانستم بهراحتی برگردانم اش. به او گفتم بهترین زمان برای آمدنش قبل از شام است و او تا وقتی از کار نوشتن خلاص شوم و تا خاموش شدن صدای ماشین تحریرم، منتظر میماند. یک بار کارم طول کشید و تا دیروقت بیرون کلبه بودم و جری از یادم رفت. وقتی برگشتم دیدم در روشنایی نور ماه از تپه بالا میرود و هنوز روی کاناپه تراس، گرمی جایی که نشسته بود حس میشد.
جری با سگم هم صمیمی شده بود و ارتباط عجیبی بین آنها برقرار شد که احتمالا به دلیل وجه اشتراکشان در 2 عنصر تنهایی و قدرت تفکر بود؛ توضیح این مسئله دشوار است ولی به هر حال وجود داشت. وقتی برای گذران تعطیلات آخر هفته از آن ناحیه خارج شدم، کلید کلبه و مسئولیت سگ را به جری سپردم و آذوقه کافی برای هردوی آنها در نظر گرفتم. روزی 2 نوبت میآمد به کلبه سر میزد و غذای سگ را میداد. میبایست غروب یکشنبه برمیگشتم و کلید را جایی که توافق کرده بودیم پنهان میکرد اما کارم طول کشید و به خاطر پر از مه شدن جادههای کوهستانی، مجبور شدم تا صبح رانندگی کنم. مه تا صبح ادامه داشت و حوالی ظهر به کلبه رسیدم. جری در اولین ساعات مضطرب و نگران وارد شد و گفت: خانم مدیر میگه هیچکس نباید توی مه رانندگی کنه. دیشب قبل از خواب سر زدم ولی شما هنوز نیومده بودید. امروز صبح یک تکه از نان صبحونهام رو برای سگ آوردم. میترسیدم برای شما اتفاقی افتاده باشه.
گفتم: ممنون، از بابت تو خیالم راحت بود و هیچ نگرانیای نداشتم.
- وقتی خبر مه پخش شد فکر میکردم شما هم مطلع شدهاید.
باید به یتیمخانه بازمی گشت و کارهای عقب افتاده اش را انجام میداد. وقتی بابت دستمزدش یک دلار به او دادم، فقط نگاهی به پول انداخت و رفت ولی شب دیر هنگام برگشت و در زد.
گفتم: اگه اجازه داری تا این موقع بیرون بمانی، بیا داخل جری.
جواب داد: واسه خانم مدیر یک قصه ساختم، گفتم شما خواستهاید من رو ببینید.
گفتم: البته که اینطوره. میخواستم در باره تو و سگم و کارهایی که کردهاید باهات حرف بزنم.
شنیدن این جمله به او اطمینان خاطر داد و این امر کاملا در چهره اش نمایان بود. در کنار آتش بخاری نشستیم و او وقایع 2 روز گذشته را بازگو کرد.
جری گفت: تمام وقت با هم بودیم. البته غیر از وقتایی که میرفت توی بیشه. جنگل رو خیلی دوست داره. میبردمش بالای تپه و با هم میدویدیم. من لای چمنها قایم میشدم و اون دنبالم میگشت و پارس میکرد. بعد من رو میدید و مثل دیوانهها این طرف، آن طرف میپرید.
به شعله آتش خیره شده بودیم و او حرف میزد:
- اون شاخه درخت سیبه، از همه چوبها قشنگتر میسوزه.
خیلی به هم نزدیک شده بودیم. یکباره موضوعی را مطرح کرد که تا آن موقع نه او حرفی در موردش زده بود و نه من چیزی پرسیده بودم:
- شما خیلی شبیه مادرم هستید؛ به خصوص توی تاریکی و کنار آتش.
- اما تو فقط 4 سالت بوده که آوردنت اینجا. چطور بعد از این همه سال، هنوز یادت مونده که مادرت چه شکلی بوده؟
گفت: مادرم توی مانویل زندگی میکنه.
برای یک لحظه از شنیدن زنده بودن مادرش شوکه شدم و ناخواسته به هم ریختم. فکر اینکه هیچ زنی نباید کودکش را رها کند - و آنهم کودکی مثل جری - آزارم میداد. گیریم یتیمخانه جای سالمی بود و مدیری مهربان و دلسوز داشت و غذا و امکانات خوبی به بچهها میداد و کسی هیچ محرومیتی حس نمیکرد اما آیا در مورد نیاز به مهر مادری نیز همین طور بود؛ زمانی که او 4 سال بیشتر نداشت و هیچ چیز نمی توانست پاسخ آن چشمهای پرنور را بدهد؟ در آتش سؤالهای بی جوابی که احاطه ام کرده بود میسوختم.
- تازگیها دیدهایش؟ جری. مادرت رو میگم...
- هر تابستان میبینمش. هر چند وقت یکبارهم چیزهایی برام میفرسته.
خواستم بپرسم که چرا با هم زندگی نمیکنید و چرا تنهایت گذاشته است که ادامه داد: هر وقت بتونه از مانویل مییاد اینجا. ولی الان مدتیه که بیکار شده.
چهره اش در نور شعله بخاری برق انداخته بود.
- میخواست یک توله شکاری برام بیاره ولی اینجا اجازه نمی دن کسی سگ داشته باشه.
بعد با غرور زیاد، نفسش را بیرون داد و گفت:
- لباسی رو که دفعه قبل تنم بود یادتان هست؟ کریسمس برام فرستاده بود. کریسمس سال قبل هم یک جفت اسکیت و یک عالم خوراکی فرستاد.
در ذهنم مادرش را مجسم و سعی کردم درکش کنم؛ مادری که جری را به طور کامل از یاد نبرده ولی چرا؟ نمیبایست بدون شناخت کافی او را سرزنش میکردم.
- اسکیتهای قرقره دار. من اونهارو به باقی بچهها هم میدم. از من قرض میگیرند و باهاشون بازی میکنند.
با خود فکر میکنم به غیر از فقر چه شرایطی میتواند باعث این جدایی باشد. گفتم:
- خیلی خوب، من برای این دو روز کار و نگهدار ی از سگم یک دلار دیگه بهات میدم.
- عالیه. منم با پولش برای مادرم یک جفت دستکش میخرم.
فقط توانستم بگویم: خوبه، مگه سایز دستش رو میدونی؟
به دستهای من نگاه کرد و جواب داد:
- گمان میکنم شماره 5/8 باشه. شما هم همین سایز دست میکنید.
- نه، کمی کوچکتر؛ شماره 5/6.
- اوه، حدس میزدم باید از دست شما بزرگتر باشه.
از مادرش متنفر شده بودم؛ فقیر یا غیر فقیر. به جز نان غذای دیگری هم هست که روح انسان بیشتر به آن نیاز دارد. او میخواست پولش را صرف خرید دستکش برای دستهای بزرگ و احمقانه کسی کند که فقط با فرستادن اسکیت و لباس و خرت و پرت خودش را متقاعد میکند.
جری گفت: دستکش سفید بهاش مییاد. فکر میکنید بشه با 2 دلار خریدش؟
گفتم: گمانم بتونی بخریش.
تصمیم گرفتم بدون دیدار مادرش و مطلع شدن از رفتاری که داشت آنجا را ترک نکنم. کارهایم تقریبا به اتمام رسیده بود و میبایست برای ادامه درمان و جمعوجور کردن نوشتهها، ابتدا راهی مکزیک و بعد فلوریدا میشدم. ناخواسته افکارم سوی چیزها ی دیگری رفت. فرصت نشد به مانویل بروم یا حتی با مسئولان یتیمخانه در باره وضعیت جری صحبت کنم و به دلیل شلوغی کارها از توجه به پسرک غافل ماندم. حتی دیگر چون به نوعی قانع شده بودم که زندگی شخصی آنها مشکل من نیست، صحبتی درباره مادرش نکردم. جری هر روز میآمد و به تهیه هیزم و سایر امور میپرداخت. هوا سردتر شد ه بود و اجازه میدادم داخل کلبه بیاید. کنار بخار روی زمین دراز میکشید و با نگاهی ساکن و آرام به من خیره میشد. وقتی زمان رفتن از آنجا فرا رسید او را روبهرویم نشاندم و گفتم:
ـ تو برام دوست خیلی خوبی بودی جری. فردا از اینجا میرم ولی هیچوقت فرامو شت نمیکنم.
هیچ جوابی نداد. به خاطر دارم آن شب وقتی میرفت، ماه تازه بالای کوهها معلق بود و میدیدم که در سکوت مطلق از تپه بالا میرود. با اینکه صبح روز بعد منتظرش بودم اما نیامد. جمع آوری وسایل و بستن چمدان و آماده کردن جای سگ داخل اتومبیل، تمام روزم را پر کرد. در کلبه را قفل کردم و راه افتادم. خورشید رو به غرب در حرکت بود و میبایست تا شب نشده از مسیر کوهستانی رد میشدم. جلوی یتیمخانه ماشین را خاموش کردم تا کلید و مبلغ اجاره بها را تحویل خانم مدیر بدهم:
- و... اگه ممکنه میخواستم جری رو صدا بزنید تا ازش خداحافظی کنم.
- راستش کسی نمیدونه کجاست. از دیروز حالش زیاد خوب نیست. حتی شامش رو هم نخورد. یکی از بچهها دیده بالای تپه به طرف جنگل میرفته. رفتارش کمی غیر عادی به نظر مییاد.
شاید اینطور بهتر بود چون خداحافظی و جدا شدن از او برای من نیز کار سادهای نبود. گفتم: واقعیتش میخواستم در باره جری و اینکه چرا با مادرش نیست با شما صحبت کنم یا شخصا ببینماش اما عجله دارم و فرصت این کار نیست. پس در صورت امکان مقداری پول در اختیارتون میذارم تا روز تولدش یا عید کریسمس براش هدیهای بگیرید؛ مثلا اسکیت یا هر چیزی که لازم داره.
خانم مدیر لبخند زد و با لحنی صمیمانه گفت: اینجا اسکیت استفادهای نداره.
گفتم: میدونید، منظورم در اصل چیزهایی غیر از اسکیت و وسایلیه که مادرش فرستاده.
با حالت عجیبی به من خیره شد و گفت:
- اصلا منظورتون رو نمیفهمم، جری مادر نداره. اسکیتش کجا بود؟!